کنج دنج
« گمشده ای که پیداش کردم »
من هم مثل اکثر مردم سرزمینم مسلمان به دنیا اومدم . دقیقاٌ نمی دونم خوبه یا بد اما ما اسلام رو از پدر و مادرمون به ارث می بریم. همین باعث میشه از همون اول کاملاٌ ندونیم که چه نعمتی در اختیار داریم .
قصد شعاردادن و کتابی حرف زدن رو ندارم چون همیشه از شعار بدم میومده . این که می نویسم چیزی شبیه شرح حال نامه است . تعریفی که از بچگی در مورد خدا برای من کرده بودن ، خیلی کوچیک بود در برابر چیزی که بعداٌ پیدا کردم . هر کس خدا رو یه جوری می شناسه یاساده تر بگم ، هر کس یه خدای شخصی برای خودش داره . خدایی که میدونه مواظبشه ، دوستش داره و به حرفاش گوش میده .
من در تمام عمرم میدونستم که خدا وجود داره . ولی هرگز بهش توجه نمی کردم . صداش می کردم اما فقط زمانی که بهش احتیاج داشتم . وقتی که هیچ امیدی به آدمای دیگه نداشتم ، خدا رو صدا می کردم . دقیقاٌ بر عکس کاری که باید می کردم .
مامان و بابام همیشه دوست داشتن بچه هاشون نماز بخونن . و من برای خوشحال کردنشون تظاهر به این کار می کردم . می رفتم توی اتاق ، سجاده رو پهن می کردم و همونجا می نشستم . بدون اینکه حتی به خدا فکر کنم.
البته این فقط شا مل سالهای اول بلوغ می شد . بعد ها حتی ادای این کار رو هم در نیاوردم . اما یه چیزی این وسط جور در نمی اومد . اونم اینکه این خدایی که هرگز به طرفش نرفتم ، هرگز خواهش من رو بی جواب نمی ذاشت .
بیست سال از زندگی م رو اینطوری گذروندم . اما همیشه یه خلاء توی زندگیم داشتم خلاءای که هرگز نمی دونستم از کجا سرچشمه می گیره .
البته من هرگز از زیـبایـیهایی که خداوند آفریده بود غافل نبودم و تنها چیزی که منو از پوچی دور می کرد لذت بردن از طبـیعت بود . حتی توی نوزده سالگی م به معنی واقعی کلمه افسرده شده بودم و تحت درمان روانپزشک بودم . اما نه اون دکـتر و نه هیچ کس دیگه ای نمی تونست منو از اون حال نجات بده . چون این کمبود به همون خلاء مربوط بود .
بیست ساله بودم که ساز خریدم و رفتم دنبال کاری که علمای دین بهش میگن حرام و عا مه ی مردم میگن مطربی . اوایل موسیقی باعث می شد کمی از بیهودگی دور بشم . اما چیزی نگذشت که چیزهای جدیدی توی موسیقی پـیدا کردم .
زیـبایی موسیقی اوایل گوش نواز بود اما بعد از مدتی شد روح نواز. اتفاقاتی که برام افتاد رو شاید خوب نتونم توضیح بدم اما سعی خودم رو می کنم . زیبایـیهای موسیقی مثل یه روزن نور به چشم من تابید . چشمی که بیست سال بسته بود و گوشی که بیست سال نمی شنید .
این زمزمه های زمینی منو به سمت خالق زیـبایـیها برد . یه دفعه به خودم اومدم ودیدم که سالهاست زندگی رو فراموش کردم . به خودم گفتم : هر کا ری رو باید از یه جا شروع کرد . گفتم خدا اگر همونقدر که تو بچگی م بهم گفتن مهربونه پس حتماٌ منو می پذیره.
یه شب شروع کردم به نماز خوندن . و خدا میدونه که هرگز نمی تونم بگم توی نماز چه چیزایی پیدا کردم . نه که بگم من اعمال مذهبی م رو بی کم و کاست انجام میدم نه ولی همون اعمال دست و پا شکسته هم زندگی منو دگرگون کرد . خیلی وقـتا توی نما ز حواسم پرت میشه . پرت همین کا رای روزمره . ولی همینش هم نعمته .
از وقتی نماز می خونم قوی شدم . مسائلی که قبلاٌ اشکم رو در می آورد حالا با توکل میگذره و حل میشه . از وقتی نماز می خونم ، خیلی از کارای زشت گذشته م رو ترک کردم . نه یه دفعه بلکه یواش یواش . و توی یک کلمه از وقتی نماز می خونم دیگه تـنها نیستم و دنیا بی نهایت زیباست .
من گمشده م رو پیدا کردم و از خدا می خوام هر کس هنوز پیداش نکرده ، زودتر بهش برسه که آرامش توی پیدا کردن اونه . و جالب تر از همه اینکه اونو جایی پیدا کردم که هیچکس فکرش رو هم نمی کرد . خدا رو هر جایی میشه پیدا کرد . هر جایی . اون واقعاٌ همه جا حضور داره . حتی لازم نیست که دنبالش بری . اون مراقب تمام بنده هاشه . دلواپس و همراه همه ی لحظه های ماست .
میگن آدم باید مثل حضرت علی (ع) نماز بخونه تا نمازش درست باشه. میگن خانمی که ادکلن بزنه و آرایش کنه نمازش پذیرفته نیست . کسیکه دروغ بگه ، غیبت کنه و خیلی چیزای دیگه . من نمیدونم ولی واقعیت اینه که همه ی ما در روز این کارا رو انجام میدیم . و من یکی از گناهکار ترین آدما هستم . اما همین نمازی که میگن قبول نیست ، مثل یه دریچه ی نور زندگی منو روشن کرد.
می خوام بگم در هر جایگاهی که هستی ، هرگز برای شروع کردن دیر نیست . خرجش یه یا علی یه .
ELAHED@yahoo.comالهه
شهریور 85